بازامشب تلالوغروب قلبم، درپس شیشه واپسین پنجره های طلوع خیال افسرد. بازهم تلاقی عقل وعاطفه حادثه آفرید. بازهم منشورانسانیت، به واپاشی درون آدمیت پرداخت و رنگی جزسیاهی نیافت. بازهم با خیال تو تنها نشسته ام و تو را پوچ می بینم بازهم در واپسین لحظات، با رویی گریان، می خندم. بازهم فکر را، خاطره را، زیرباران باید برد. بازهم نیشخند چندش آورو فراگیرتقدیرشنیده می شود و باز تمامی شورها وترانه ها، دقایق احساس را تداعی می کنند. بازهرشب تلالوغروب قلبم، در پس شیشه واپسین پنجره های طلوع خیال افسرده می شود.... و باز